kärlek  زندگی
kärlek  زندگی

kärlek زندگی

بینای و نابینا

در یک اتاق تاریک 3 (سه) کلاه قرمز و 2 (دو) کلاه آبی قرار داده ایم. 2 (دو) نفر بینا و 1 (یک) نفر نابینا وارد اتاق می شوند و هر کدام یک کلاه را بر سر می گذارند و از اتاق خارج می شوند. چون اتاق تاریک بوده است دو نفر بینا نیز مانند فرد نابینا قادر به تشخیص رنگ کلاه خود نیستند. بیرون از اتاق هر یک فقط به کلاه دیگران نگاه می کنند و درباره رنگ کلاه روی سر خودشان قضاوت می کنند ...

بینای اول: من نمی دانم که کلاهم چه رنگی است.

بینای دوم: من هم نمی دانم که کلاهم چه رنگی است.

نابینا: من می دانم که کلاهم چه رنگی است !!

سوال: چطور دو نفر بینا نتوانستند رنگ کلاه روی سر خود را تشخیص دهند ولی فرد نابینا متوجه رنگ کلاه خود شد؟!

ادامه مطلب ...

دانستنی جالب از کشورها ی مختلف

 

 

۱۱)۱۳میلیون و دویست هزار آمریکایی در طول یک سال مورد جراحی زیبایی قرار گرفته اند.  

۱۲)در اثر انفجار مین های زمینی، هر ساعت یک انسان جان خود را از دست می دهد و یک نفر دیگر نیز دچار معلولیت می شود.

 

۱۳)در هندوستان 44 میلیون کودک به عنوان کارگر مورد استفاده قرار می گیرند.

  

و کلی اتفاق که قرار تو ادامه مطلب با اونا رو به رو بشیم! 

ادامه مطلب ...

سخنان زیبا

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو  

پرسش های ما افکار ما را می سازند.  

اگر دنبال موفقیت نروید، خودش دنبال شما نخواهد آمد.  

ادامه مطلب ...

آیا می دانستید که ... !

. آیامی دانستید فقط یک نفر از یک میلیارد نفر بیش از ۱۱۶ سال عمر میکند.
 
. آیامی دانستید هر آمریکایی به طور میانگین ۲ کارت اعتباری دارد.
 
. آیامی دانستید قلب انسان میتواند خون را ۱۰ متر به بیرون پرتاب کند.
 
. آیامی دانستید متداولترین نام در دنیا محمد است.
ادامه مطلب ...

عشق یعنی

عشق یعنی قطره قطره آب شدن… 

                               در وفــور اشـک یـار گـــریان شـــدن   

عشق یعنی بر دلی چیره شدن… 

                               دست از جان شستن و مـجنون شـــدن  

 عشق یعنی در حضور باران طوفان شدن… 

                               در کنار قاصدک رقصیدن و پرپر شدن  

 

عشق یعنی در عمیق قلب یار ساکن شدن…  

                               بر دامان وی افتادن و بی جان شدن   

عشق یعنی در پی باد رفتن و راهی شدن…  

                              از فراز کوه ها بگذشتن و پیدا شدن



داستان کوتاه مرد مسنی و پسر ٢۵ ساله‌اش !

 

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب باران روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟!
مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ...


 

باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد (آسانی سوالات شما را گول نزند !!!). 
1- بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟ 

2- اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟ 

3- من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟ 

4- عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟ 

5- مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟ 

6- اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟ 

7- فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟
 
8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟
 
9- حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟
 
10- اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟  
ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش
7تا و بیشتر دانش اموز دبستان
6 تا دانش اموز دبیرستان
5 تا دانشجو
2-3 استاد دانشگاه
1 مدیران ارشد

برای دیدن پاسخ تست‌ها روی ادامه مطلب کلیک کنید......


ادامه مطلب ...

هوش شما چقدره؟

 شما در راهرویی قرار دارید که دو در خروجی دارد . یکی به سمت راه فرار و دیگری به سمت آتش و  برگشتی هم ندارد . هر در یک نگهبان دارد که از خروج شما ممانعت نمی کنند اما برای اینکه بدانید  باید از کدام در برای نجات خارج شوید ، مجبورید از یکی از این دو سوال کنید . یکی راست می گوید و  دیگری دروغ و شما فقط یکبار فرصت سوال پرسیدن دارید . حال چه سوالی می پرسید که حتما ً شما  را نجات دهد ( چه پاسخش راست باشد و چه دروغ ! )  

ادامه مطلب ...

تست هوش

 

سوأل اول :
فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟



سوأل دوم:
اگر شما توی همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟ 

 

 

سوأل سوم
پدر ماری، پنج تا دختر داره

 Nana -۱ 

 Nene -۲ 

 Nini -۳ 

۴ - Nono.

اسم پنجمی چیه؟ 

 

جواب در ادامه ی مطلب 

ادامه مطلب ...

عشق

__________________
گرچه شب تاریک است...دل قوی دار سحر نزدیک است...
درمیان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری...
تو توانایی بخشش داری..
دست های تو توانایی آنرا دارد
که مرا زندگانی بخشد...
چشم های تو به من آرامش میبخشد...
وتو چون مصرع شعری زیبا..
سطر برجسته ای از زندگی من هستی....
دفتر شعر مرا با وجود تو شکوهی دیگر...رونقی دیگر هست...
می توانی تو به من
زندگانی بخشی...

یکروز زندگی کردن به صدسال عمر کردن میارزد!!

 


داستان انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!


   دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط  نخورده باقی مانده بود ، پریشان
شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ  رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .



 داد زد و بد و بیراه گفت !( فرشته سکوت کرد )



آسمان و زمین را به هم ریخت !( فرشته سکوت کرد )



جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت !( فرشته سکوت کرد )


کفر گفت و سجاده دور انداخت !(باز هم  فرشته سکوت کرد )
 


به پرو پای فرشته پیچید !( فرشته سکوت کرد ) 



دلش گرفت و گریست  به سجاده افتاد!



اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت :


 (( بدان که یک روز دیگر را هم از دست  دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست .
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! ))



لابلای هق هقش گفت : ( اما با یک روز   ....  با یک روز چه کاری می
توان کرد ....؟ )



فرشته گفت :
 


 
(( آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است
و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !)) و آنگاه
سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :



 (( حالا برو و زندگی کن !))



او  مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید . اما
میترسید حرکت کند ! میترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای
انگشتانش بریزد .قدری ایستاد ....بعد با خود گفت :



 ( وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!!
بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .)



آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را
نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می
تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...



او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به
دست نیاورد ، اما .....اما در همان یک روز  روی چمن ها خوابید کفش
دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید ، و به آنهایی
که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا
کرد . او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد
و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !




او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :



او درگذشت ،کسی که هزار سال زیسته بود.



فامیل خدا

 

کودکی با پاهای برهنه بر روی 
 
برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می
کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش
را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به
داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.

کودک
که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل
کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه
من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.


نامه پیرزن به خدا !

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

مـــــعــــنـــی مــــــــادر ! ...

http://www.redlink1.com/mydocs/group/40/01.gif
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت

“STUPID RAIN”
باران احمق

THAT’S MOM!!!
این است معنی مادر

من ، تو ، او


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org 



من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم


تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی


او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا




من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم


تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود


او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت




معلم گفته بود انشا بنویسید


موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت




من نوشته بودم علم بهتر است


مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید


تو نوشته بودی علم بهتر است


شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی


او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود


خودکارش روز قبل تمام شده بود




معلم آن روز او را تنبیه کرد


بقیه بچه ها به او خندیدند


آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد


هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد


خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته


شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم


گاهی به هم گره می خورند


گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 



جذابیت انسانی ! ...

  دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت.
    دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
    روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
    نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
    او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : 

     ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
    یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
    اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : "اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی"

    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود.
    به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
    آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.

    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم.
    دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
    همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

روز سوم...

نگاهمان  را می دزدیم

تا نکند احساس ...

حرفهایمان را سانسور می کنیم

تا نکند فکر...   

سکوت می کنیم

تا نکند حرف ...

احساس

فکر

سکوت

بیا حرفی نزنیم ...

 

 

 

 

  

 

 

 

دوست ندارم ...تکرار را

تکرار را دوست ندارم

تکرار انچه که دوست ندارم را دوست ندارم ...

تکرار تجربه های شیرین ولی تلخ را دوست ندارم ...

تکرار روزهای روشن و شاد ولی تاریک را دوست ندارم ...

تکرار خنده ها و دستهای  ولی بی مرام را دوست ندارم ...

تکرار حضور یک مدعی در زندگی را دوست ندارم ...

تکرار حضور یک مدعی ـ یک تجربه تلخی ـ را دوست ندارم! 

تو اگر تکرار باشی ...تو را دوست ندارم

اگر

تو تکرار یک تجربه تلخ هستی

من

تو را دوست ندارم

من

تحمل ندارم

...

------------------------------------------------------------------------ 

برگرد و بی صدا ... از خانمان برو ... 

 

پرنده مهاجر

  

از صبح نشستم تا این پرنده های مهاجر منو با خودشون ببرند. 

الان ساعت 8 شبه !

اونا رفتند و من هنوز اینجام .

سردمه...