kärlek  زندگی
kärlek  زندگی

kärlek زندگی

فامیل خدا

 

کودکی با پاهای برهنه بر روی 
 
برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می
کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش
را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به
داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.

کودک
که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل
کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه
من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد