-
مـــــعــــنـــی مــــــــادر ! ...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:21
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL...
-
من ، تو ، او
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:16
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم...
-
جذابیت انسانی ! ...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:05
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر...
-
روز سوم...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 20:28
نگاهمان را می دزدیم تا نکند احساس ... حرفهایمان را سانسور می کنیم تا نکند فکر... سکوت می کنیم تا نکند حرف ... احساس فکر سکوت بیا حرفی نزنیم ...
-
دوست ندارم ...تکرار را
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 20:14
تکرار را دوست ندارم تکرار انچه که دوست ندارم را دوست ندارم ... تکرار تجربه های شیرین ولی تلخ را دوست ندارم ... تکرار روزهای روشن و شاد ولی تاریک را دوست ندارم ... تکرار خنده ها و دستهای ولی بی مرام را دوست ندارم ... تکرار حضور یک مدعی در زندگی را دوست ندارم ... تکرار حضور یک مدعی ـ یک تجربه تلخی ـ را دوست ندارم! تو...
-
بدون شرح...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 20:04
-
پرنده مهاجر
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 19:56
از صبح نشستم تا این پرنده های مهاجر منو با خودشون ببرند. الان ساعت 8 شبه ! اونا رفتند و من هنوز اینجام . سردمه...
-
بدون شرح...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 19:51
-
زندگی شاید ......
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 19:40
زندگی شاید یک خیابان دراز ست -که هر زنی -با زنبیلی از آن می گذرد زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن -خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید -طفلی ست که از مدرسه بر می گردد یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر -با لبخندی بی معنی می گوید: «صبح بخیر» زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست که نگاه من، در...