kärlek  زندگی
kärlek  زندگی

kärlek زندگی

من ، تو ، او


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org 



من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم


تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی


او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا




من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم


تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود


او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت




معلم گفته بود انشا بنویسید


موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت




من نوشته بودم علم بهتر است


مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید


تو نوشته بودی علم بهتر است


شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی


او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود


خودکارش روز قبل تمام شده بود




معلم آن روز او را تنبیه کرد


بقیه بچه ها به او خندیدند


آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد


هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد


خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته


شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم


گاهی به هم گره می خورند


گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 



جذابیت انسانی ! ...

  دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت.
    دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
    روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
    نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
    او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : 

     ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
    یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
    اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : "اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی"

    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود.
    به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
    آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.

    پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم.
    دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
    همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

روز سوم...

نگاهمان  را می دزدیم

تا نکند احساس ...

حرفهایمان را سانسور می کنیم

تا نکند فکر...   

سکوت می کنیم

تا نکند حرف ...

احساس

فکر

سکوت

بیا حرفی نزنیم ...

 

 

 

 

  

 

 

 

دوست ندارم ...تکرار را

تکرار را دوست ندارم

تکرار انچه که دوست ندارم را دوست ندارم ...

تکرار تجربه های شیرین ولی تلخ را دوست ندارم ...

تکرار روزهای روشن و شاد ولی تاریک را دوست ندارم ...

تکرار خنده ها و دستهای  ولی بی مرام را دوست ندارم ...

تکرار حضور یک مدعی در زندگی را دوست ندارم ...

تکرار حضور یک مدعی ـ یک تجربه تلخی ـ را دوست ندارم! 

تو اگر تکرار باشی ...تو را دوست ندارم

اگر

تو تکرار یک تجربه تلخ هستی

من

تو را دوست ندارم

من

تحمل ندارم

...

------------------------------------------------------------------------ 

برگرد و بی صدا ... از خانمان برو ... 

 

پرنده مهاجر

  

از صبح نشستم تا این پرنده های مهاجر منو با خودشون ببرند. 

الان ساعت 8 شبه !

اونا رفتند و من هنوز اینجام .

سردمه...


 

زندگی شاید ......

زندگی شاید

یک خیابان دراز ست

             -که هر زنی

                  -با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانی ست که مردی با آن

              -خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید

   -طفلی ست که از مدرسه بر می گردد

 یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر

-با لبخندی بی معنی می گوید:

                                  «صبح بخیر»

زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست

که نگاه من، در نی نی چشمان تو

             -خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه

             -و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت...